آبی آرامش

وبلاگ شخصی

آبی آرامش

وبلاگ شخصی

برای یک لبخند...

برای خندیدن
هنوز راه‌های زیادی پیدا می‌شود
می‌توانی جلوی آینه بایستی و
برای خودت شکلک دربیاوری
این کار فقط یک‌بار خنده‌دار است

می‌توانی بنشینی و
حماقت‌های زندگی‌ات را
یکی یکی پیش رو بگذاری و بشماری
این خنده‌های بی‌شماری را در پی خواهد داشت
اگرچه کمی تلخ

یا اگر هیچ‌یک میسر نشد
بی‌دلیل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
قهقهه‌های هیستریک هم
گاهی گرهی را باز می‌کنند
بگذار بگویند دیوانه‌ای
وقتی‌که دیوانگی
تنها مجالِ توست برای خندیدن

اگر باز نشد
روی میز
دست‌هایت را به هم حلقه کن
پیشانیت را روی انگشت‌های درهم فرورفته‌ات بگذار
و زار زار گریه کن
آن‌قدر گریه کن
تا گریه‌ها تمام شوند
حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد
برای یک لبخند

شهاب مقربین

کانادا...اسکای

خیلی ها به من میگویند تو برای چی هی ایران،ایران میکنی؟خانواده و مادر وبرادران و فامیل ها همه اینجا هستند دلت برای بسیج های ساندیس خور تنگ شده یا برای گرانی یا برای آلودگی هوا؟...راستش من اصلا دلم نبود که به کانادا بیایم.درست است که خانواده و پدرومادرم آنجا بودند اما ده سال دوری باعث شده بود با دلتنگی کناربیایم وفکر اینکه سالی یک بار همدیگر را ببینیم کافی بود.همسربانو که هیچ کس را در کانادا نداشت وبسیار به فامیل پرجمعیت و دوستانش وابسته بود که اصلا دوست نداشت بیاید.اما شرایط طوری شد که آمدیم برای زندگی بهتر برای آینده بجه ها برای....اوایل وقتی یک ایرانی میدیدیم با خوشحالی میگفتیم یک ایرانی! مغازه های ایرانی با تک ماکارون و رب یک ویک و....رستوران ایرانی با چلوکباب  قلیان و...شرینی فروشی ایرانی با نان خامه ای ورولت.پلازای ایران ها با مغازه های ایرانی  قصابی،کتاب فروشی،فرش فروشی،خاتم وصنایع دستی و...به خودمان گفتیم یک ایران کوچک همین جا درست شده با همین ها می شود خوش بود مسجد امام علی ومهدی تورنتو هم بود و اتفاقا اول محرم بود .رفتیم سینه زنی و عزاداری محرم اما فکر می کنم بیشتر اشک چشم ما، اشک دلتنگی و غربت بود.نمیشد ...نمی شود ! هرکار که بکنی هیچ کجای دنیا ایران نمی شود.انگار آن خاک وآن هوا وآن اتمسفر با همه جای دنیا فرق دارد اینجا می شود زندگی کرد اما نمی شود خوش بود آنجا هم میشد زندگی کرد اما یک جور دیگر نمیشد خوش بود.حکایت ما مثل خیلی های دیگر حکایت یک بام و دو هوا هست خیلی ها بودند که رفتند و گفتند هرگز بر نمیگردیم اما دوسه یال بعد دوباره سرو کله اشان پیدا شد.انگار اگر پول داشته باشی که لااقل سالی یک بار اران بروی ایران،اینجا برای زندگی بیشتر به درد میخود اما هرگز،هرگز و هرگز نمشود بدون ایران زندگی کرد

حکایت ما در اسکای حکایت ایرانی های مهاجر است تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...


پ.ن:کسی میداند چطور میشود کاری کرد که نظرات تاییدی نباشند؟

افراط

سویس شله ( swiss chalet)یک رستوران زنجیره ای است که حدود 200 شعبه در کانادا دارد.محل کاردوم من در یکی از این شعبه ها است و چند همکار ایرانی درآنجا دارم یکی از آنها احمد آقا است که روابط دوستانه ای با هم داریم.ساعت تعطیلی این رستوران شبها ساعت 10 است یک شب حدود 9.30 داشتم با احمد خداحافظی می کردم که در رستوران باز شد و دختر بسیار جوان وبسیار زیبایی وارد شد.دختر چیزی بین 18 تا20 سال داشت قدبلند و بلوند بود. تلو تلو خوران آمد تو و روی یک کاناپه در قسمت پاگرد ورودی افتاد و تقریبا بیهوش شد رفتیم سراغش و احمد پرسید حالت خوب است؟ نیاز نبود بوی تند مشروب را استشمام کنیم تا بدانیم مست،مست است.دختر چند کلمه نامفهوم گفت.رستوران خلوت بود و کسی از مشتریان متوجه ورود او نشده بود.احمد بلند تر و جدی تر سوال کرد شماره یک آشنارا بده زنگ بزنم بیایند دنبالت.دختر نشست و گفت خودم زنگ می زنم گوشی اش ر درآود و با کمک احمد شماره پدرش را گرفت و آدرسی که احمد میگفت را برایش تکرار کرد و دوباره روی مبل ولو شد. دخترک سرووضع مرتبی داشت کت دامن پوشیده بود  از گوشی مبایل و ظاهرش پیدا بود دختر علافی نیست اما یک دختر جوان مست آن موقع شب حتی در کاناداعجیب بود چون در این کشور مشروب خوردن در انظار عموم ممنوع و حتی تظاهر به مستی در ملاء عام جرم دارد..باری نیم ساعتی گذشت و من که کارم تمام شدبود از در بیرون رفتم.همان موقع آقای مسن اما بسیار جنتلمن و خوشتیپی از یک لکسس پیاده شد و به سمت در آمد و از من پرسید رستوران تعطیل است؟گفتم بله.گفت یعنی کسی دیگر آنجا نیست؟ گفتم نه دنبال کسی میگردی؟ گفت بله گفتم یک دختر جوان وبلوند؟ گفت بله گفتم این نیست؟ودر راباز کردم و دختر را نشانش دادم رنگش پرید و زیر لب گفت  jesusبعد رفت سراغش وبا عصبانیت تکانش داد و گفت بلند شو! دختر گیج و ویج سعی کرد بلند شود پدر پشت یقه اش را گرفت وبلندش کرد و تقریبا به همان حالت اورا تا در ماشین برد در را باز کرد و هلش داد تو ماشین . صدای پدر را می شنیدم که میگفت اینجا چه غلطی میکردی؟ دختر گفت خودم هم نفهمیدم چطور به اینجا رسیدم.یکدفعه از پنجره اتوبوس دیدم رسیدم خیابان شانزدهم.پدر بسیار عصبانی بودمعلوم بود که دختر جوان بدجوری توی درسر افتاده است.از ظاهرشان پیدا بود که آدم های با اصل ونسبی هستند وهمین دلیل خشم پدر بود .البته تنبیه این کار نه کشتن بود ونه کتک زدن و نه حبس کردن ویا حتی شوهردادن(تنبیه های رایج ایران).مطمئنا حرف زدن با دخترش و ممانعت از ارتباط با بعضی دوست ها و نهایتا قطع مقرری ماهانه برای مدتی همه تنبیه را شامل خواهد شد.وهمین حد برای خانواده ای که با هم دوست باشند و عادت به حرف زن با هم داشته باشند کافیست.دخترک معلوم بود که اهل این کارها نیست و احتمالا این حد مشروبخوردن یا یک اتفاق بوده(حواسش نبود چقدر دارد می خورد) ویا نقشه شوم دوست نماهایی که در میهمانی بودند برای سوء استفاده از او.پارسال دختری که اشتباه مشابهی انجام داده بود در یک میهمانی مورد تجاوز 15نفر از همکلاسی هایش قرار گرفت و وقتی عکهای آن ماجرا را در فیسبوک گذاشتند خود کشی کرد

بال ندارد اما بی هیچ تردیدی هاله ای از نور چهره عزیزش را احاطه کرده است.آرام روی تخت دراز کشیده است.میدانم که درد دارد اما سعی می کند که خم به ابرو نیاورد تا مبادا من ناراحت بشوم.هر از گاهی که نگاهمان تلاقی می کند لبخند جان بخشی چهره اش را روشن میکند میگوید ببخش که امروز اسیرت کرده ام. خورد می شوم فرو می ریزم.دستش را میبوسم و میگویم مادر من پسرت هستم اگر این کوچکترین وظیفه را من انجام ندهم پس که باید انجام دهد؟ می گوید خسته هستی.هزار گرفتاری داری.حرفش را قطع می کنم میگویم می خواهم دنیا نباشد جه فکرهایی میکنی عزیز من؟ سکوت می کند به وضوح دردی را که با مهارت پنهان میکندبا همه وجودم حس می کنم .پرستار می آید خانمی بلوند جا افتاده وبسیار مهربان و جساس به هر حرکت بیمارش است میگویم درد دارد .دارویی مسکنی؟ به ساعتش نگاه میکند و میگوید الان دیگر اشکال ندارد براش می آورم.بعد به قاطعیت اضافه می کند:بهش بگو حق تکان خوردن از جایش را نداردار اگر ده بار هم نیاز به دستشویی داشت برایش لگن می آورم.اما از جایش بلند نشود دست چپش را هم مطلقا تکان ندهد.اینجا بخش قلب بیمارستان ساری بروک است و این خانم هدنرس اینجاست.همه پرستارها ماه هستند همه مهربان جدی و مسئول هستند. مادرم امروز وقت آنژیوگرافی داشت.از اتاق آنژیو که برگشت پرستار مرا صدا کرد:وضع وخیم تر از آنچه که فکر می کردیم هست 3رگ قلبش تا نود درصد گرفته شده دکتر به زودی می آید اما یقین دارم دستور ترخیص نخواهد داد.دکتر از راه میرسد خیلی سخت است که باور کنم متخصص قلب است اتگار تنها چند سالی با کیارش تفاوت سن دارد.دکتر معاینه می کند و آزمایشات را نگاه می کند بعد می گوید کلمه به کلمه ترجمه کن: 3رگ اصلی قلب گرفته و با توجه به نوع و محل گرفتگی من به هیچ وجه صلاح نمی بینم که شما مرخص بشوید نیاز به جراحی قلب باز دارید و این کار باید هرچه سریعتر انجام شود.تا آن زمان حق راه رفتن و حرکت کردن ندارید.می پرسم این اسرع وقت یعنی کی؟ می گوید داروهایی که مصرف میکند یک اثر جانبی دارند که سبب ضخیم شدن دیواره رگ ها می شوند.ما آنها را قطع کردیم 3 روز طول دارد تا اثر دارو از بدن خارج شود با توجه به آمادگی تیم جراحی من 5-7 روز تخمین می زنم.مادرم نگران بعد از عمل و مراقبت های لازم  است اما به او دلداری میدهم که همه چیز تحت کنترل است با برادرانم تقسیم کار می کنیم.ساعت ها به کندی می گذرند تا دکتر جراح از راه می رسد.یک پرفسور واقعی! پیرمردی کوتاه قد ولاغر اندام است با عینک و موهای بلند سفید اما بسیار فرزو چابک حرکت میکند ودر نگاهش اعتماد به نفس بی پایانی موج می زند دست که میدهیم انگار یک گیره آهنی را بدست گرفته ام از انگشتان کشیده  بلندش مهارت و استحکام می بارد.خیلی جدی شروع می کند :مادرتان میداند که نیاز به جراحی دارند؟می گویم بله.قد و وزنش را می پرسد و سری به رضایت تکان میدهد در میان بیماران فربه بخش قلب از همه قلمی تر است.دکتر وقت تلف نمی کند میگوید همین الان به سی سییو اعزام می شوند و عمل جراحی 3 روز دیگر خواهد بود.سوالی ندارید؟ می گویم با توجه به سن بالا خطری ندارد؟ می گوید 90 درصد جراحی ها روی افراد همین رنج سنی انجام می شود. مادر به سی سی یو منتقل می شود از لحظه ورود تا تعیین تاریخ عمل 12 ساعت بیشتر طول نکشید که واقعا اعجاب آور است انگار ابر و ماه خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا همه چیر به سرعت و پشت سرهم برنامه ریزی شود و دیگر کاری از دست ما برنمی آید جز اینکه دست به دعا برداریم که خداوند رحمتش را یعنی مادرمان را از ما دریغ نکند